پرنده و انسان
نوشته شده توسط : مريم

پرنده بر شانه هاي انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: "اما من درخت نيستم.تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي."

پرنده گفت:"من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و آدم هارا اشتباه مي گيرم."

انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود.


پرنده گفت:"راستي،چرا پر زدن را کنار گذاشتي؟"انسان منظور پرنده را نفهميد،اما باز هم خنديد.


پرنده گفت:"نمي داني، توي اسمان چه قدر جاي تو خالي ست." انسان ديگر نخنديد.انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد اورد. چيزي که نمي دانست چيست.شايد يک آبي دور.يک اوج دوست داشتني.


پرنده گفت:"غير از تو،پرنده هاي ديگري را هم ميشناسم که پر زدن از يادشان رفته است.درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است،اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود."


پرنده اين را گفت و پر زد.انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اين که چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد اورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش،آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد.


آن وقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت:" يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم؟ زمين و آسمان هردو براي تو بود. اما تو آسمان را نديدي.راستی،عزيزم،بال هايت را کجا جا گذاشتي؟"


انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد. آن وقت رو به خدا کرد و گريست...





:: بازدید از این مطلب : 756
|
امتیاز مطلب : 119
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 24 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
سارا در تاریخ : 1389/6/25/4 - - گفته است :
سلام
وبتون قشنگه
به من هم سر بزنین


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: